هورادهوراد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

هوراد جوانمرد نیک

بارون

ديشب باز بارون اومد و دل ماماني خيس شد مخصوصا توي اين خونه ويلايي با اونهمه درخت وحشي كه ساقه هاش به هم پيچيده و آواز بلبلا كه دارن بدون خجالت عشقشونو فرياد ميكنن آدمو هوايي ميكنن و شرم آدمو ميريزن تا جاييكه دل ماماني هم خجالتش ريخت و عشق گرمي از پشت پنجره دلش گر گر گرفت و ياد روزايي افتاد كه.... يه دفعه بي هوا دلش براي عشق زندگيش تنگ شد همونجا باور كن همونجا كنار خودش دلش كنار دلش ‘يه كم سخت شد اما باور كن خيلي ساده بود ساده و خودموني بدون هر رنگ و لعاب ساختگي نميدونم چي شد كه نشد دو تا دل همديگرو بغل كنن يا شايدم بغل كردن و من نفهميدم هر چي كه بود ميشد كه قشنگ تر بشه اما حيف... نه چرا افسوس ميدونم توي همين روزا و شبا با...
27 ارديبهشت 1391

روز مادر

ماماني دوست دارم اين عكسو از وبلاگ يكي از همكارا گرفتم خيلي خوشم اومد روز مادر با اتفاقات مختلف سپري شد از 6 صبح راه افتادن به سمت خونه مامان بزرگ و دودر كردن باغ عقيق و بنگاه رفتن ماماني كه كل بنگاهها رو يه روزه رفت و بعدش بدو بدو رفتن تا تهران براي امتحان و بعدشم اومدن بابايي با دسته گل دنبال مامان و و مسير برگشت كه 3 ساعت و اندي طول كشيد و برداشتن مامان بزرگ و اومدن به خونه راستش ماماني اونقدر خستس و اونقدر اتفاقات جديد توي اين مدت افتاده كه توان نوشتن هم نداره الان شما گل پسر رفتي كه واكسن بزني و ماماني نگرانه ايشالله به سلامتي قربونت برم كه 5/1 شدي خيلي دوست دارمممممممممممممم خيلي زيادددددددددد ...
24 ارديبهشت 1391

نامه پنجاه و ششم(خستگي!!!)

سلام عسلم خيلي وقته كه چيزي ننوشتم ميدوني ماماني بدست آوردن يه چيز هميشه با ازدست دادن چيزاي ديگه همراهه دنيا اينطوريه يعني طبيعتش و ذاتش اينه هيچ چيز كاملي نداره هيچ چيزي كه بتوني دلتو بهش خوش كني اما چه ميشه كرد كه براي زندگي نياز به يه سري امكانات داري و براي بدست آوردن اين امكانات تاوانشو ميدي وقت انرژي سلامتي با هم بودن و لذت بردن .... خلاصه اينكه ماماني خيلي احساس خستگي ميكنه هرچند ميدونه كه بايد خيلي خيلي خدا رو شكر كنه چون داريم يه قدم بزرگ البته بزرگ براي اين دنيا بر ميداريم و اگه نظر خدا نبود مطمئنم و صد البته مطمئن كه به اين زوديا امكان پذير نبود داستان طولانيه و ماماني حتما برات تعريف ميكنه اما قند عسلم ميخوام يه چيزي بهت بگم ما...
11 ارديبهشت 1391

خداوند به ميهماني مي آيد

پیرزنی در خواب به خدا گفت : خدایا من خیلی تنها هستم ،آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ندایی به او گفت که فردا خدا به خانه ات خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت ، سپس نشست و منتظر ماند ، چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد ، پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد ، پشت در پیرمرد فقیری بود ، پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد ، پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد داد زد و در را بست . نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد ، پیرزن دوباره در را باز کرد . این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با نار...
9 ارديبهشت 1391
1