بارون
ديشب باز بارون اومد و دل ماماني خيس شد مخصوصا توي اين خونه ويلايي با اونهمه درخت وحشي كه ساقه هاش به هم پيچيده و آواز بلبلا كه دارن بدون خجالت عشقشونو فرياد ميكنن آدمو هوايي ميكنن و شرم آدمو ميريزن تا جاييكه دل ماماني هم خجالتش ريخت و عشق گرمي از پشت پنجره دلش گر گر گرفت و ياد روزايي افتاد كه.... يه دفعه بي هوا دلش براي عشق زندگيش تنگ شد همونجا باور كن همونجا كنار خودش دلش كنار دلش ‘يه كم سخت شد اما باور كن خيلي ساده بود ساده و خودموني بدون هر رنگ و لعاب ساختگي نميدونم چي شد كه نشد دو تا دل همديگرو بغل كنن يا شايدم بغل كردن و من نفهميدم هر چي كه بود ميشد كه قشنگ تر بشه اما حيف... نه چرا افسوس ميدونم توي همين روزا و شبا با...
نویسنده :
مامان و باباي هوراد
11:30